معنی لوک بسون

حل جدول

لوک بسون

کارگردان فیلم عنصر پنجم


فیلمی از لوک بسون

لیون

نیکیتا

عنصرپنجم

آبی بزرگ، آنژلا، پیام آور (داستان ژاندارک)، عنصر پنجم، لئون، نیکیتا

عنصر پنجم

لغت نامه دهخدا

بسون

بسون. [ب ُس ْ س] (ع اِ) بسون الملوک. نوعی مشروب مسموم. دوای مایع مسموم برای حیوانات. (دزی ج 1 ص 87).

بسون. [ب َ] (اِ) از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود.


لوک

لوک. (سانسکریت، اِ) المجمع و المحفل یسمی لوک. ج، لوکات. رجوع به ماللهند بیرونی ص 29، 85، 114، 155، 166 و 331 شود.

لوک. (ص) لُک. اَشل. اقطع:
ز آسمان هنر درآمدجم
بازشد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.
مسعودسعد.
- لنگ و لوک. رجوع به لنگ و لوک و به لک شود:
هر بلندی که لنگ و لوک شده ست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
مسعودسعد.
ما را بهشت نباید باجمعی لنگ و لوک و درویش. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 171).
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی.
|| کسی را گویند که با هر دو زانو و کفهای دست راه برود. (برهان). آنکه به زانو و دست راه رود به طور اطفال از شدت ضعف و سستی. (غیاث). || هر چیز حقیر و زبون. (برهان). عاجز و زبون. (غیاث): پیل کوه شکن را یارای آن نه که در گذرگاه مور لوک به رعنایی تواند خرامید و شیر دهن بسته را زهره ٔ آن نه که در قفس آهوی لنگ خنده تواند کرد. (اعجاز خسروی امیرخسرو از جهانگیری).
در این خرابه من آن بی زبان بی نانم
که بخش خویش بهر مست لنگ و لوک آرم
گشوده ام به سخا این دو دست کوته پوچ
که چرخ را خود از این رشک در خدوک آرم.
مسیح کاشی.
|| (اِ) نوعی از شتر کم موی بارکش. (برهان). قسمی از شتر باشد و آن معروف است. (جهانگیری):
روی همچو لوکان سر اندر هوا
کف از لب فشانان بگو تا کجا.
کمال اسماعیل.
در الخی شاه اسب گروک دبو
در قافله نیز اشتر لوک دبو
آن اشتر لوک و اسب گروک منم
این در به امید میزنم بوک دبو.
بندار رازی.
عجب نبود گرانبار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
سبک باری گزین تا سهل دانی از جبل پری
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
رهروان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما در این ره همه را قافله سالار سلوک.
مظفر کرمانی.
مثل شتر لوک یا لک، مانند شتری که لوک باشد. || در تداول مردم خراسان (گناباد) شتر نر. || به لغت اهل سیستان به معنی عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد. مهربانک. داردوست. پیچک. عشق پیچان. || دوغی را گویند که کردان بجوشانند تا قروت شود. (برهان).

لوک. (اِخ) لوقا. نام یکی از مؤلفین اناجیل اربعه مولد انطاکیه. وفات حدود سال 70 م. ذکران وی 18 اکتبر. و رجوع به لوقا شود.

لوک. [ل َ] (ع مص) خائیدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (بحر الجواهر). نرم نرم خائیدن. || خائیدن اسب لگام را. || در پوستین مردم افتادن. یقال: هو یلوک اعراضهم، ای یقع فیهم. (منتهی الارب).

گویش مازندرانی

بسون

مانند، بسته

فرهنگ فارسی هوشیار

بسون

انگلیسی دونای

فرهنگ عمید

لوک

حقیر، زبون، عاجز،
کسی که دستش معیوب باشد، شَل: لنگ و لوک و چفته‌شکل و بی‌ادب / سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب (مولوی: ۳۷۳)،
آن‌که روی زانو و کف دست راه برود
لوک‌ولنگ: آن‌که دست و پایش معیوب باشد،

معادل ابجد

لوک بسون

174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری